به گزارش سینماپرس، پداستان فیلم ماجرای یک گروگانگیری است که طی آن همه چیز در متن واقعیت پیش میرود اما از نقطهای به بعد مشخص میشود رئیسِ (مریلا زارعی) دار و دسته گروگانگیرنده در واقع کارگردان فیلمی است که ماجرای واقعی گروگانگیری هم بخشی از فیلمنامهی آن بوده است. هرچه از زمان فیلم میگذرد مخاطب نسبت به اینکه درحال تماشای فیلم است یا بازنمایی یک فیلمِ درجریانِ دیگر، دچار شک و تردید و سوء تفاهم میشود، و از تشخیص اینکه در هر لحظه شاهد بازنمایی واقعیت است، یا بازنماییِ بازنماییِ واقعیت در میماند.
به لحاظ فرم و کیفیت ساخت، هرچند میزانسن نمرهی خوبی میگیرد، اما فیلم در زمینه صدا گذاری و موسیقی آنچنان که باید قوی نبود و برخلاف تصویر که با نور و ضد نور بودن لوکیشن، فضای وهم آلودی را ترسیم می کرد، نتوانسته بود به ایجاد حس توهم در مخاطب کمک شایانی بکند. نکته مهم آن است که در این ژانر که درصدد است فضای معماگون و وهم آلود برای بیننده بسازد، صدا و موسیقی نقشی بی بدیل دارد، چراکه این صداست که پرندهی «خیال» مخاطب را به پرواز در میآورد و به فرآیند درگیرِ وهم و خیالهای تو در تو شدنِ او کمک میرساند. بعلاوه بازی ها در حد اسامی نیست، دیالوگها جای کار بیشتری دارد و کمدی فیلم درنیامده؛ و فقط فرآیند ترسیم یک مسئله فلسفیِ مهم برای کارگردان به پیش رفته است.
تا سکانس پایانی، رئیس داستان کارگردان فیلم است، و اوست که با منطق خود جریان را به پیش میبرد. اما نهایتا از پدرِ گروگان رودست میخورد و آنجاست که در هم میشکند، چراکه می پذیرد این «منطق» نیست که حکمفرمایی میکند بل پول و ثروت است. ولی درحالیکه فیلم دارد تمام میشود، تصویر بر روی دوربینِ مخفیِ بالای سر پدرِ گروگان زوم و فولو میشود، تو گویی او هم در حال نقش آفرینی برای کارگردانی دیگر است، کارگردانی که در فیلم خود از مهدی فخیم زاده (بعنوان افسر پلیس) هم بازی گرفته است و آن رئیس اصلی یعنی خودِ احمدرضا معتمدی است.
درواقع در لایهی فلسفی، فیلم تقابل انگارهی ارسطویی (در ابتدای فیلم مریلا زارعی تصریح میکند طبق منطق ارسطویی امور را مدیریت میکند) در برابر فلاسفهی پست مدرنیسم و مشخصا بودریار است. در تلقی ارسطویی بین وقایع، نظام علّی و معلولی حاکم است و برای تحلیل امور، علل اربعهی صوری، مادی، فاعلی و غایی را باید مدنظر داشت، درحقیقت در این منطق، هنرمند واقعیت را بازنمایی میکند. اما بودریار عنوان کرد در دوران پست مدرن، این رابطه به هم ریخته و مرز واقعیت و بازنمایی از بین رفته، و گاهی رابطه آن دو برعکس شده، و واقعیت تقلیدی از بازنمایی گشته است. و بازنمایی ها به جای بازنمایی از واقعیت، از همدیگر تقلید می کنند و به یکدیگر ارجاع می دهند. بودریار این شبکهی بافته شده از بازنماییهای رسانهها را ابرواقعیت مینامد.
البته معتمدی از آنجایی که تماما در جایگاه بودریار به مسئله مینگرد، سر و کاری هم با فوکو پیدا میکند. تفوّق پدرِ گروگان -نماد ارباب ثروت- بر رئیس -نماد روشنفکرِ متفاخر به منطق- به تعبیری فوکویی بود، اما در نهایت این روایت بودریار بود که درست بود، آنچنانکه بودریار فوکو را هم در کتاب «فوکو را فراموش کن» به نقد کشیده بود و با طرح مفهوم ذره ذره شدن قدرت در واقعیت مجازی، نظریات فوکو را در باب نسبت علم و قدرت کهنه و غیر قابل اعتنا خوانده بود.
در مجموع شاید اگر معتمدی زمان و دقت بیشتری متوجه فرم کار خود میکرد، اینچنین محتوا به آن گشاد نمیآمد و میتوانستیم اثری به یاد ماندنی در سینمای ایران داشته باشیم.
* امیر محمدی
ارسال نظر